هوالحکیم
حالم خوش نیست....
امروز دلم هوای پدر کرده است. چرا؟ نمیدانم.
یاد بچگیهایم افتادم. موقعی که سوار بر شانههای پدر میشدم و ذوقمرگ میشدم از این پرواز خیالی.
زمانی که مثل بچههای امروز عشق تبلت و ایکسباکس و ... نبودم؛ اما میمردم برای لحظهای سوار شدن بر فرغونی که پدر رانندهاش باشد!
یاد دورانی که هر شب پدر داستان تکراری گنجشک را تعریف میکرد و من کمی اعتراض و گوش سپردن به صدای پدر.
یاد زمانی که عشقم شنیدن صدای موتور بابا بود و دری که هیچ وقت پدر مجال کلید انداختن را پیدا نمیکرد.
یاد ساعتهایی که دلم ریش میشد برای غصههای پدر.
ساعتهایی که با گریههای پدر میشکستم. (اعتراف میکنم که انقدر بیتاب گریههای پدرم که اگر برای عزای حسین هم گریه کند، تمام تلاشم را میکنم که این عامل گریه از تلویزیون گرفته تا سایر رسانهها را هر چه زودتر خاموش کنم.)
یاد موقعی که مادربزگ مرد. موقعی که بابا فکر میکرد ما خوابیم و آرام گوشه حیاط گریه میکرد و من ....
یاد موقعی که برای اولین بار آمدیم تهران و گم شدم در هیاهوی پایتخت. وای که از ترس چه چینی افتاده بود بر پیشانی پدر...
یاد بغضهایی که وقت جدا شدن خفهام میکرد و ...
امشب چه بر سرم آمده؟
دلم برای پدر تنگ شده یا برای رقیه گرفته؟
رقیه تو دلت هوای شانههای پدر را نکرد؟
تو چقدر منتظر شنیدن صدای پدر ماندی؟
بغض تو هم موقع جدا شدن از پدر شکست؟
تو چه بر سرت آمد با اشک پدر که نه با پرپر شدنش؟
راستی توهم مثل من دلتنگش میشوی؟
سخت است دختر باشی و بابایی و ....
رقیه، تو هم مثل عمهات خیلی صبور بودی بانو...
من اگر بودم، قبلترها کارم تمام بود.
ذوالجناح بیسوار کافیست برای دق کردنم.....
صلیالله علیک یااباعبدالله